علاءالدین میرمحمدصادقی در تمام عمر فعالیت اقتصادی خود در تلاش بوده که پرچم بخش خصوصی را بالا نگه دارد و هنوز هم معتقد است بخش خصوصی یار و یاور دولت است. او منتقد نظام بانکی کنونی و مخصوصاً ویژهخواری است که به واسطه تبعیض در جامعه شکل گرفته. او حتی ارتباط اتاقهای بازرگانی ایران با آمریکا را هم موضوع مهمی میداند که باید به آن پرداخت و میتواند تاثیر زیادی در نظام اقتصادی کشور داشته باشد.
سال 1329، بازار اصفهان. نوجوانی لاغراندام در رواقهای بازار راه میرفت و شعارهای ضدحکومتی میداد. پس از چند دقیقه کسبه یک به یک از مغازهها بیرون آمدند. بیشتر اهالی بازار این پسر نوجوان را میشناختند. او چند سالی بود که در راسته قماشفروشها فعالیت داشت. او راه میرفت و شعار میداد و مردم هم کمکم دست از خرید برداشته و آرامآرام از اطراف به او میپیوستند. نوجوان حالا تبدیل شده بود به سردسته یک گروه بزرگ از مردم که شعار میدادند و به سمت تلگرافخانه بازار اصفهان در حرکت بودند. خبرهای اعتراضات ضدحکومتی برای رسیدن به حق ملی شدن صنعت نفت از تهران به اصفهان رسیده بود. پس از برکناری رضاشاه اندکی از خفقان سیاسی کاسته شده بود و اوضاع اقتصادی متزلزل کشور باعث اعتراض مردم و کسبه بازار شده بود. در همان روزها بود که نوجوان لاغراندام اصفهانی با مردمی که پشت سر او به حمایت از مصدق و کاشانی و بر ضد شاه و قوام شعار میدادند، تلگراف اعتراضی خود را به تهران مخابره کردند. آن نوجوان نامش علاءالدین بود. پسر یکی از روحانیون مشهور اصفهان که پس از مبارزه و فعالیت اقتصادی در اصفهان، از دهه 30 به تهران آمد و به یکی از تجار مشهور بازار تهران تبدیل شد. علاءالدین میرمحمد صادقی، در کنار فعالیت اقتصادی، از همان نوجوانی در حال مبارزه با استبداد پهلوی بود و بعدها یکی از افراد تاثیرگذار در پیروزی انقلاب اسلامی و پس از آن نجات کشور از شرایط بحرانی اقتصادی شد. علاءالدین با حکم امام از احیاکنندگان اصلی اتاق بازرگانی ایران پس از انقلاب بود و امروز که بیش از 90 سال از عمرش میگذرد، سابقه 7 دهه فعالیت اقتصادی مستمر، مدرسهسازی و پیشقدم بودن در امور خیریه از نقاط درخشان زندگی او بهحساب میآید.
تولد در خانوادهای مذهبی
کمالالدین و حبیبهبیگم خانم، در اواخر سلطنت احمدشاه قاجار پیش از شروع قرن چهاردهم شمسی، با هم ازدواج کرده بودند. هردو از خانوادههای مذهبی و سرشناس شهر اصفهان بودند. کمالالدین مربوط به دودمان میرمحمدصادقی بود و حبیبه بیگمخانم از خانواده مدرس؛ دو خاندانی که در اصفهان اعتبار بسیار زیادی داشتند و میان مردم شناختهشده بودند. همچنین کمالالدین سید بود و براساس شجرهنامه خانوادگی، نسبش به امام چهارم شیعیان میرسید. او در جوانی راه پدرش را پیش گرفت و روحانی شد، اما با اصرار خودش از وجوهاتی که این قشر دریافت میکردند چندان بهرهای نداشت. به همین دلیل زندگی متوسطی برای خانواده خود فراهم کرده بود. فقیر نبودند اما با وجود اعتبار خانوادگی در میان خانوادههای پردرآمد اصفهان هم به حساب نمیآمدند. روزهای اول ازدواج این زوج، مصادف شده بود با سختترین روزهای ایران در پایان سالهای حکومت قاجارها بر ایران. فقر، قحطی، بیماری، کودتاهای نظامی و درگیریهای میان اقوام از اتفاقاتی بود که این زوج باید در آن سالها در شهر اصفهان از سر میگذراندند. این زوج در سال 1300 صاحب اولین فرزند خود شدند و نام او را بهاءالدین گذاشتند. دو دختر پس از پسر اول به دنیا آمد تا اینکه کمالالدین و حببیهبیگم در 1310، صاحب دومین فرزند پسر شدند و نام او را علاءالدین گذاشتند. چند سال پس از تولد علاءالدین، این خانواده صاحب فرزند پسر دیگری شدند که رضا نام گرفت. البته پس از 1311 که قانون دریافت شناسنامه تازه تصویب شده بود، گذاشتن کلمه «دین» در کنار اسمها به دستور رضاشاه قدغن شده بود، به همین دلیل، علاءالدین، برادر بزرگترش بهاءالدین و پدرشان، با نامهای علاء، بهاء و کمال شناسنامه دریافت کردند. اما در خانه به همان نامهای اصلی آنها را صدا میکردند.
سه سال پیش از تولد علاءالدین در سال 1307 که رضا پهلوی قانون تغییر لباس را تصویب کرد، مشکلات زیادی برای خانوادههای مذهبی و روحانی به وجود آمد. کمالالدین پدر علاء منبری نبود، اما به دلیل مخالفتهایی که با پهلوی داشت، او را مجبور به ترک لباس کردند. حتی مدتی هم به دلیل درگیری با عوامل حکومت، که بیشتر به دلیل نپوشیدن کلاه پهلوی بود، او را به زندان اصفهان انداختند. پس از خلع لباس، کمالالدین خانهنشین شد و دوران سختی را در زمان سلطنت رضا شاه گذراند. از سوی دیگر حبیبهبیگم خانم مادر علاء هم در جریان کشف حجاب آسیبهای زیادی دید، از ترس پاسبانی که او را تعقیب کرده بود تا چادر از سرش بردارد، بچه توی شکمش سقط شده بود و حتی مدتی افسردگی را تجربه کرد. همین موضوع و مصائب دیگری که برای خانوادههای مذهبی و اطرافیان خانواده میرمحمدصادقی به وجود آمد، مانند ترور سیدحسن مدرس، باعث شد که علاء از کودکی مخالف استبداد حاکم باشد.
شروع تحصیل و ورود به بازار کار
وقتی حوالی سال 1317 علاءالدین به سن مدرسه رسید، مدارس به شکل جدید هنوز آنطور که باید در اصفهان برای همه خانوادهها از هر سطح و طبقهای قابل دسترسی نبود. به همین دلیل یک یا دو سال علاء را به مکتبخانه فرستادند. اما او در مدتزمان کم، به دلیل اتفاقاتی از مکتبخانهها دلزده میشد و از آنجا پا به فرار میگذاشت. بالاخره او را در مدرسههایی به سبک نوین ثبتنام کردند و او در را شروع کرد. اما اوضاع مالی خانواده به دلیل شرایط پدر روز به روز خرابتر میشد و آنها چندان تمایلی هم به کمک گرفتن از اقوام و آشنایان نداشتند. به همین دلیل بهاءالدین که ده سالی از علاء بزرگتر بود به سر کار فرستاده شد، تا کمک خرج خانواده باشد. اما این کار کفاف زندگی را نمیداد. به همین دلیل علاءالدین هم از 9 سالگی وارد کار شد. او در ابتدا در کارخانهی ریسندگی به نام عطاءالملک[1] مشغول به کار شد که برادرش هم در همانجا کار میکرد، با اجرت روزی یک ریال. نزدیک به دو سال در این کارخانه کار کرد، اما پس از مدتی پیشنهاد کار بهتری در یک کارخانه پشمبافی گرفت. شاید عجیب باشد اما نکته مهم حضور او در این کارخانه جدید، این بود که علاوه بر دو ریال حقوق روزانه، یک قرص نان هم به کارگرها داده میشد. این موضوع خیلی اتفاق مهمی بود، چون شروع به کار علاء در کارخانه جدید مصادف شده بود با شروع جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس. در آن روزها قحطی بدی در کشور وجود داشت و آرد نبود. حتی بلوایی در این روزها در شهرهای مختلف ایران به راه افتاد به نام بلوای نان. به همین دلیل دادن یک قرص نان به علاء برای خانواده میرمحمدصادقی اتفاق ویژهای در آن روزها محسوب میشد.
علاءالدین تا سیزده سالگی به جایگاهی در کارخانه رسیده بود که سرپرستی کارگاه را به او سپرده بودند. او پس از اینکه وارد کار شد، به صورت شبانه یا همان اصطلاحاً اکابر درس میخواند. او صبحها کار میکرد و شبها در خانه درس میخواند. اما فشار کار باعث شد دوران تحصیل دبستان دبیرستانش بیشتر از حد معمول طول بکشد. از طرفی علاء علاقه زیادی داشت تا بر زبان انگلیسی مسلط شود، اما امکان گرفتن معلم سرخانه نداشتند و همچنین بدون داشتن استاد، در این امر به سختی پیشرفت میکرد. در روزهای ابتدایی که علاءالدین وارد چهارده سالگی شد، اتفاق بدی برای او افتاد، پدرش بر اثر فشارهای روحی مرد و بار زندگی کاملاً بر دوش دو برادر افتاد. در همان روزها بود که آنها تصمیم گرفتند کارهای کارخانهای را رها کنند و وارد بازار اصفهان شوند. علاء کارش را در یک حجره قماشفروشی شروع کرد. قماشفروشی در واقع همان بزازی است، ترکیبی از پارچهفروشی و وسایل خیاطی و… جدیت و حسن نیت او باعث شد که صاحب کارش به او اعتماد بسیاری داشته باشد و تا هفده سالگی در این حجره بماند. دیگر او به فردی شناختهشده در بازار اصفهان تبدیل شده بود و همین موضوع پیشنهادهای کاری دیگری را هم برایش به وجود میآورد. او در هفده سالگی در حجره دیگری مشغول به کار شد و در آن زمان حقوقش به ماهی 100 تومان رسیده بود و این باعث شد زندگی خانوادگی هم بهبود پیدا کند. پس از آن باز هم پیشنهاد بهتری در کار برایش پیش آمد و به عنوان منشی و کسی که کار حساب و کتاب حجره را انجام میدهد در دفتر تجارتی دیگری استخدام شد و دیگر حقوقش به ماهی سیصد تومان رسیده بود. اما این کار کردن رویای علاءالدین را محقق نمیکرد. او به تجارتهای بزرگ و فعالیتهای سیاسی و اجتماعی بیشتر فکر میکرد.
ورود به محافل سیاسی و مهاجرت به تهران
به دلیل ریشه مذهبی خانواده میرمحمدصادقی، علاءالدین همزمان با کار در بازار اصفهان جذب اجتماعات مذهبیون شد و حتی چندباری در بازار اصفهان شروع به شعار دادن و جمعکردن افراد کرده بود. او و برادرش بهاءالدین سرمایه زیاد و حجره نداشتند، بنابراین درس از دست دادن مال و اموال هم همراه آنها بود. این مووضع باعث میشد راحتتر به مبارزات سیاسی بپردازند. در آن دوران نوجوانی علاء، دیگر دوران دیکتاتوری رضاخانی به پایان رسیده بود و محمدرضا شاه به سلطنت رسیده بود. این تغییر تحول و آزادیهایی که در ابتدای پهلوی دوم در جامعه ایجاد شده بود، علمای دینی را به فکر شروع فعالیتهای سیاسی انداخته بود. در آن روزها دو تن از روحانیون مشهور اصفهان، انجمن تبلیغات اسلامی را در این شهر راهاندازی کردند. انجمنی که از نظر ایدئولوژی نقطه مقابل حزب توده، یکی از فعالترین احزاب اواخر دهه 20 شمسی بود. حضور و پیوستن به این انجمن، نقطه شروع جدی فعالیتهای سیاسی علاءالدین میرمحمدصادقی بود. او در هنگام پیوستن به این انجمن نوجوان بود و آنقدر سنش کم بود که حتی در مراسم تحلیف یعنی سوگند خوردن به آرمانهای انجمن اجازه حضور پیدا نکرد. این انجمن که محلش در گوشهای از مدرسه چهارباغ اصفهان بود علاوه بر تودهایها با مذهبیون افراطی هم در تقابل بود. حاج آقا ضیاء علامه به عنوان گرداننده اصلی این انجمن، ارتباطات مخفیانه با آیتآلله کاشانی داشت و پس از شکلگیری نهضت ملی شدن صنعت نفت، در سالهای پایانی دهه 20، انجمن تبلیغات اسلامی هم به این نهضت پیوست و اعضای آن فعالیتهای گستردهتر سیاسی را در اصفهان شکل دادند.
تا اینکه در سال 1330 وقتی علاءالدین 20 ساله شده بود، به خواست برادرش که مدتی قبل به تهران رفته بود و در آنجا زندگی تشکیل داده بود، با مادرشان راهی پایتخت شدند. روزهای ملتهبی بود. روزهای نخستوزیری مصدق و ائتلاف با آیتالله کاشانی برای ملی شدن صنعت نفت که همراه با اعتراضات پراکنده مردم بود. علاءالدین در این روزها وارد بازار تهران شد و در کنار برادرش در حجرهای در سرای حاج حسن بازار که به سرای اصفهانیها شهرت داشت، حجرهای کوچک اجاره کردند. آنها شغل اصلی خود را همان قماش فروشی قرار دادند و از آشنایان و اقوام که در شهرهای مختلف هم زندگی میکردند سفارش قبول میکردند.
بهاءالدین بیشتر مشغول کاسبی بود، اما علاءالدین سر پرشوری داشت و نمیتوانست به مسایل سیاسی اطرافش بیتوجه باشد. به همین دلیل در قیام 30 تیر سال 1331 که به طرفداری از مصدق و کاشانی و بر عیله شاه و قوام بود، شرکت کرد. در قیام 30 تیر اتفاق عجیبی برای علاءالدین افتاد. در آن روز به همراه سایر مردم در تظاهرات حضور داشت. روبروی خیابان ژاله[2] یک خانه بود و علاء مقابل آن خانه در کنار مردم ایستاده بود. موتورسوارانی که ماموران گماشته قوامالسلطنه نخستوزیر وقت بودند، خیابان به خیابان و کوچه به کوچه میفتند و هر فرد مشکوکی که میدیدند تیراندازی میکردند. در آن روز یک تیر هم به سمت علاء شلیک شد. اما با فاصله کم از کنار او رد و شد به دیوار پشت سرش برخورد کرد. در آن روز تعداد زیادی از افراد شهید شدند و اتفاقات پس از آن زمینهساز جدایی دکتر مصدق و آیتالله کاشانی شد.
همین افکار مبارزاتی او را به سمت تشکلهای ضد حکومتی که در بازار تشکیل میشد کشاند. در این دوران علاء با افرادی که در آن زمان خود جوان بودند و کمتر شناختهشده، اما مبارزات سیاسی میکردند، آشنا شد. افرادی مثل حبیبالله عسگراولادی، حاج مهدی عراقی، حاج محمد میرفندرسکی و… در این میان آشنایی با روحانیون برجسته آن دوران هم سرفصل جدیدی در زندگی علاءالدین باز شد. او از طریق تشکلهای سیاسی بازار با آیتالله مطهری و نواب صفوی آشنا شده بود و به توصیه آیتالله مطهری به دیدار آیتالله شهید بهشتی رفت. البته با دکتر بهشتی نسبت دور فامیلی هم داشتند، اما تا آن زمان او را از نزدیک نمیشناخت. این نزدیک شدن نقطه عطف دیگری در زندگی علاء به وجود آورد که جلوتر بیشتر به آن پرداخته خواهد شد.
ازدواج و گسترش فعالیت اقتصادی
شروع کار برادران میرمحمدصادقی در بازار تهران و قماشفروشی، با وجود اینکه با رکود اقتصادی اواسط دهه 30 همراه شد، اما شرایطی را به وجود آورده بود که علاء و برادرش پشتکار خود را نشان دهند و اعتماد بازاریان و مردم را جلب کنند. این میزان از اعتماد به جایی رسیده بود که مردم وقتی از شهرستانها به تهران میآمدند، پول خود را در حجره برادران میرمحمد صادقی به امانت میگذاشتند. شاید این روند در نتیجه تفکری بود که علاء همیشه درباره کار در بازار داشت و تا امروز هم آن را حفظ کرد. این تفکر بر مبنای اخلاق در بازار بود. از سوی دیگر همین ارتباط با مردم شهرستانها باعث شده بود که علاءالدین و بهاءالدین از کمبودهای اجناس در شهرهای دیگر باخبر شوند و تجارت خود را با تهیه وسایل مورد نیاز مردم در شهرستانها، گسترش دهند.
پس از سال 1332 وضعیت اقتصادی ایران در حال بهتر شدن بود و علاء و بهاءالدین از این فرصتها استفاده میکردند. در همین دوره هم بود که علاءالدین با دختر عموی مادرش که از خانواده مدرس بود و نسبتی با سیدحسن مدرس داشت ازدواج کرد. این زوج در سال 1335 صاحب پسری به نام حسین شدند و پس از آن هم یک دختر به نام فروغالسادات و دو پسر دیگر به نامهای حسن و محسن به جمع خانواده آنها اضافه شد. در سالهای ابتدایی ورود به تهران و ازدواج علاءالدین و بهاءالدین، دو برادر به همراه عروسها و مادرشان همه در یک خانه در میدان گمرک زندگی میکردند و همه دخل و خرج و خوراکشان با هم بود.
در سالهای ابتدایی ورود به تهران دو برادر به همان کار قماشفروشی مشغول بودند. اما پس از مدتی و در ارتباط با آشنایان شهرستانی متوجه شدند که یکی از محصولاتی که بسیار مورد نیاز و استقبال مردم است، چای بستهبندی است. بنابراین اولین فعالیت تجاری که برادران میرمحمدصادقی در کنار قماشفروشی به صورت جدی دنبال آن رفتند، خرید چای از مزارع و چایکاران شمالی، بستهبندی و برندسازی آنها و ارسال به شهرستانها بود. آنها چایهایی با برندهایی مثل «شیرنشان»، «تلمبهنشان»، «506» و «606» را بستهبندی و عرضه میکردند.
بهاءالدین در بازار بود و علاءالدین مدام در سفر برای ایجاد ارتباطات تجاری. اولین جرقه برای کار صادرات خارجی در یکی از همین سفرها در ذهن علاء شکل گرفت. او در اواخر سال 32 به گنبد کاووس و ترکمن صحرا برای وصول مطالباتش رفته بود که با محصول پنبه و خواص آن که به طلای سفید مشهور است، از نزدیک آشنا شد. او تصمیم گرفت به جای پول از طرفهای ترکمنش پنبه بگیرد و پس از عملیات تصفیه پنبه در کارخانه گرگان آن را به روسیه صادر کند. او برای اینکه فرصت بیشتری هم برای این کار داشته باشد، دفتری در گنبدکاووس اجاره کرد و چهار ماه از سال در آنجا بود.
در اواخر دهه 30 یک نیاز جدید در جامعه مطرح شد که این دو برادر را به سمت دیگری کشاند. در آن سالها با وجود اینکه کارخانه سیمان در تهران و برخی شهرهای ایران افتتاح شده بود، اما چندان استقبالی از سوی عام مردم برای استفاده از این محصول وجود نداشت. گاهی به ندرت افرادی سراغ برادران میرمحمدصادقی میآمدند و از آنها طلب محمولههای کوچک سیمان میکردند. همین موضوع آنها را به فکر توزیع و پخش این محصول انداخت. در سال 1338 با کارخانه سیمان شهرری قرارداد بستند تا محصول آن را خریداری کنند و تا مقداری مشخص به فروش برسانند. اما پس از مدتی دیدند که این محصول در داخل چندان فروش نمیرود و تصمیم گرفتند سیمان را به کشورهای حوزه خلیج فارس و در حال پیشرفت مثل قطر، کویت و بحرین صادر کنند. اما این صادر کردن هم با مشکلاتی روبرو بود. آنها محمولههای سیمان و پنبه را تا لب مرز میبردند اما برای انتقالش به کشورهای عربی باید ماهها صبر میکردند. در واقع مشکلات اصلی آنها مربوط به گمرک و حمل و نقل خارجی و مخصوصاً انتقال دریایی میشد. در آن دوره دیگر آنقدر به سرمایه و ثروت رسیده بودند که تصمیم گرفتند خودشان برای این مشکل چارهای پیدا کنند. بنابراین علاءالدین و محمدعلی برادرزادهاش راهی ژاپن شدند و چند قایق موتوری مخصوص حمل بار را خریداری و به ایران و بنادر جنوبی آوردند. این اقدام باعث پایهگذاری یک شرکت باربری دریایی به نام «شرکت کشتیرانی نوح» از سوی برادران میرمحمدصادقی شد. شرکتی که با افتتاح آن تا حد زیادی مشکلات صادرات سیمان، پنبه و دیگر محصولات کاهش پیدا کرد.
آشنایی با امام خمینی و قیام 15 خرداد
با شروع دهه چهل و فوت مرجع بزرگ شیعیان یعنی آیتالله بروجردی، بحث مرجعیت و رهبری آیتالله روحالله خمینی مطرح شد. این موضوع و آشنایی قبلی علاءالدین از طریق شهید بهشتی و شهید مطهری با امام، او را به یکی از فعالترین افراد در روزهای ملتهب خرداد سال 1342 تبدیل کرد. روزهایی که از یک سو لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی از سوی شاه تصویب شده بود و از سوی دیگر امام اعلامیه تندی درباره کاپیتولاسیون داده بود. آن روزها گروههای اسلامی قدرت گرفته بودند و فعالیت بیشتری داشتند و همین موضوع دستگاهها امنیتی را نسبت به امام حساس کرده بود. علاء در آن روزها در گروه اصفهانیهای بازار که بیشتر مابین چهارسوق بزرگ یا سرای حاجبالدوله و چهارسوق کوچک یا سرای ملک بودند، حضور داشت. این گروه به وسیله آقای بهادران پیامهایشان را به قم و نزد امام میفرستادند و از ایشان خطمشی فعالیتهای سیاسی خود را میگرفتند. جلسات همین گروهها در بازار با رهنمونهای امام کمکم منجر به تشکیلات قوی و منسجمی به نام هیئت موتلفه اسلامی شد. تا قبل از واقعه خرداد 1342 دیگر این گروه با امام جلسات هفتگی برگزار میکرد. تا اینکه پس از سخنرانی شدیداللحن آیتالله خمینی در 15 خرداد و دستگیری او، قیامی را از سوی مردم و هیئت موتلفه در سراسر ایران شکل داد.
دو اتفاق پس از قیام 15 خرداد 1342 اوضاع فعالیت سیاسی علاءالدین را تغییر داد. اول اینکه پس از تبعید امام، خفقان سیاسی شدیدتر شد و این موضوع پس از ترور حسنعلی منصور نخستوزیر دربار پهلوی، توسط محمد بخارایی شدت بیشتری گرفت. بخارایی همراه چند تن دیگر از اعضای حزب موتلفه اسلامی بودند اما بدون هماهنگی با شاخه مرکزی نقشه ترور را کشیده بودند. تروری که برای حزب بسیار گران تمام شد و بسیاری از اعضای آن دستگیر و در شرف اعدام قرار گرفتند. در میان همین دستگیریهای گسترده، ساواک سراغ علاءالدین میرمحمدصادقی هم رفت. اما او پیش از دستگیری با یک گذرنامه زیارتی، خود را به قصرشیرین و از آنجا به نجف در عراق رساند. علاء مدتی در نجف ماند و پس از آن خود را به کویت و از آنجا به لندن رفت. به دعوت آیتالله بهشتی که در آن روزها در هامبورگ آلمان زندگی میکرد، به آلمان سفر کرد و مدتی در آنجا کارهای تبلیغاتی ضد رژیم پهلوی را پی گرفت. در آن روزها امام خمینی به ترکیه تبعید شده بود و علاء در این فکر بود از اروپا خود را به امام برساند. به همین دلیل از آلمان به رم پایتخت ایتالیا رفت و از آنجا راهی ترکیه شد. اما در همان روزها پلیس ترکیه برای امام و خانواده ایشان دردسرهایی ایجاد کرده بودند و به صلاح نبود که علاء خود را در نزدیکی آنها آفتابی کند. به همین دلیل پس از ترکیه دوباره به عراق و پس از آن کویت بازگشت.
او دو سال در کویت ماند و در آن مدت در واقع طرف تجاری برادرش در آنجا برای صادرات سیمان بود. بهاءالدین سیمان را از طریق بندر خرمشهر به کویت میفرستاد و علاء آن را ترخیص و در بازار کویت به فروش میرساند. بالاخره در اواخر سال 1344 از تهران خبر رسید که اوضاع آرام گرفته و علاء هم به ایران بازگشت و فعالیتهای سیاسی و فرهنگی خود را وارد فاز جدیدتری کرد. او در زمان تبعید امام به گفته و توصیه شهید بهشتی، ترجیح داد از طریق فرهنگی مسیر مبارزه را ادامه دهد. این نوع مبارزه به این شکل بود که حزب موتلفه و مذهبیهای بازار تصمیم گرفتند با تاسیس صندوقهای قرضالحسنه و همچنین مدرسهسازی به فرهنگسازی و تربیت افراد بپردازند. همین اعتقاد بود که باعث تاسیس مدارسی مثل رفاه، نیکان، فخریه، روزبه و… در سالهای میانی دهه 40 تا زمان انقلاب اسلامی شد. علاءالدین میرمحمدصادقی به همراه شهید باهنر، شهید رجایی، آیتالله هاشمی رفسنجانی، شهید بهشتی و چند نفر دیگر از اعضای گروه مذهبی که قصد مبارزه با پهلوی را داشتند، به عنوان هسته مرکزی تاسیس این مدارس با شکل دادن هیئت امنای مدرسه رفاه، کار خود را در این زمینه شروع کردند.
ورود به تجارتی جدید
پس از فروکش کردن دستگیریها در دهه چهل، به موازات فعالیتهای مذهبی و تاسیس مدارس و برگزاری مراسمهای مذهبی برای روشنگری میان مردم، برادران میرمحمدصادقی توانستند حوزه فعالیتهای اقتصادی خود را گسترش دهند. وقتی دیگر سیمان به عنوان کالا در ساختن بناها مورد استقبال قرار گرفت، پای محصول دیگری به میان آمد که قبل از آن کمتر به صورت گسترده استفاده میشد و آن گچ بود. در آن سالها تنها کارخانه گچ، در نزدیکی آبعلی قرارداشت و صاحبش ابوالحسن ابتهاج، مدیرعامل سازمان برنامه و بودجه دولت پهلوی بود. خرید از این کارخانه برای مصرف عام سخت بود، به همین دلیل علاء و برادرش تصمیم گرفتند خودشان کارخانهای برای تولید و بستهبندی گچ تاسیس کنند. در سال 1346، با توجه به معادن گچی که در استان سمنان وجود داشت، کارخانهای در آن منطقه تاسیس شد و به اکثر شهرهای ایران به اضافه کشورهای حوزه خلج فارس صادرات داشت. پس از این کارخانه چندین کارخانه گچ دیگر هم در شهرهای مختلف ایران مثل یزد، مشهد، آذربایجان و مازندران تاسیس کردند. از جمله در شهر محرومی مثل رامهرمز هم به پیشنهاد یکی از دوستانشان کارخانه گچ راهاندازی کردند که به این روش بتوانند جوانان آن منطقه را از بیکاری و فقر نجات دهند. این روند تا جایی ادامه پیدا کرد که تولید و توزیع گچ در دهه پنجاه به کسب و کار اصلی برادران میرمحمدصادقی تبدیل شده بود و به سلاطین گچ مشهور شدند.
در همان اواسط دهه چهل به پیشنهاد مهندس سالور صاحب کارخانه سیمان فارس و خوزستان، برادران میرمحمد صادقی با خرید بخشی از سهام و ترغیب طرفهای تجاری کویتی خود برای خرید سهام این کارخانهها، دوباره خط تولید سیمان را قویتر از قبل راهاندازی کردند. در این شرکت سیمان آبیک قزوین هم که زیرمجموعه همان شرکتهای زیر نظر مهندس سالور بود به همت علاءالدین و بهاءالدین سر و سامان گرفت و تا زمان پیروزی انقلاب با سرمایهگذاری طرفهای کویتی به فعالیت ادامه داد. اما انقلاب همانطور که معادلات سیاسی را تحتالشعاع قرار داد، در زمینه اقتصادی هم تغییرات زیادی بهوجود آورد.
نقش علاءالدین میرمحمدصادقی در پیروزی انقلاب
از نیمه دهه پنجاه به بعد، دیگر علاءالدین و برادرش از بازار خارج شده بودند و به جای آن ساختمانی چند طبقه در تپههای عباسآباد برای فعالیتهای اقتصادی خود ساختند. این ساختمان البته کاربریهای دیگری هم داشت. در ماههای منتهی به انقلاب اسلامی، بیشتر دستگاههای کشور از سیستم حمل و نقل گرفته تا کارمندان دولت مدام در حال اعتصاب بودند. اما این اعتصابات گسترده گاهی به ضرر انقلاب بود چون ایجاد سختی برای زندگی روزمره مردم، باعث بدبینی نسبت به انقلاب میشد. بنابراین به پیشنهاد شهید باهنر دفتر کار برادران میرمحمدصادقی در خیابان عباسآباد[3] تبدیل به کمیته تنظیم اعتصابات شد. در این زمان گروه نهضت آزادی هم با حزب موتلفه اسلامی رابطه خوبی برقرار کرده بود و دکتر یدالله سحابی از سوی نهضت آزادی و شهید باهنر از سوی موتلفه اسلامی به پیشنهاد امام مدیریت اعتصابات را برعهده گرفتند. از بهاءالدین بیشتر مشغول کار اقتصادی بود، اما علاء با توجه به سابقهای که در فعالیتهای سیاسی داشت، از همان روزهای ابتدایی کلید خوردن انقلاب، در صف اول بود و همچنان تحت تاثیر رهنمودهای آیتالله بهشتی و مطهری، به فعالیت انقلابی میپرداخت.
علاءالدین میرمحمدصادقی خودش چندان از عنوان کردن این مطلب خشنود نمیشود، اما یکی از کارهای تاثیرگذاری که او علاوه بر مبارزه در روزهای منتهی به انقلاب انجام داد این بود که گفته بود حاضر است هرچقدر لازم است هزینه کند تا هواپیمای امام خمینی در 12 بهمن در تهران به زمین بشیند. به همین دلیل برای این مسئولیت مهم انتخاب شد و هواپیمای حامل امام را بیمه کرد. امام در روزهای ابتدایی در مدرسه علوی سکونت داشت، جایی که علاء و دیگر انقلابیون آن را مدیریت میکردند. او خودش درباره اینکه آیا فکر میکرده بچههای مدرسه علوی روزگاری از دولتمردان شوند میگوید: «ما اصلاً تصور نمیکردیم که انقلاب به این زودی به پیروزی برسد؛ به همین دلیل هم اصلاً پیشبینی نمیکردیم که دانشآموزان مدرسه علوی به قدرت برسند. در سالهای اول رهبری مشخصی وجود نداشت و علما هم سعی میکردند از سیاست دوری کنند… البته همیشه میدانستیم که محصلان مدرسه علوی میتوانند مدیرانی قوی باشند. تنها هنگامی که امام خمینی رهبری را در دست گرفتند، نشانههای انقلاب پیدا شد.»
ورود به اتاق بازرگانی
در ماههای ابتدایی که انقلاب اسلامی پیروز شد، بازار در اعتصاب بود و وضعیت بازرگانی کشور مشکل داشت. در همان روزها برای بازگشت شرایط عادی به بازار به حکم امام نیاز بود و علاءالدین این حکم را گرفت و پس از آن برای تنظیم و از رکود در آمدن بازار، به پیشنهاد علینقی خاموشی از اعضای حزب موتلفه، راهی اتاق بازرگانی شد. جایی که سالها در آن جایگاه ماند. او در ابتدای ورود به کارمندان شیوه کار جدید را توضیح داد و به همراه هفت تن دیگر حیات جدید اتاق بازرگانی را پس از انقلاب اسلامی پایهگذاری کردند. به دلیل اعتصابات و متوقف شدن چندماهه کار بازار و کارخانهها، علاء و دیگر همراهانش در اتاق بازرگانی مجبور به چارهاندیشی بودند. به همین دلیل دو تصمیم مهم گرفتند. اول اینکه به کارخانهها تعطیل شده وام بدهند تا بتوانند حقوق معوقه کارگران خود را پرداخت کنند و از طرف دیگر از طلبکاران بازاریان یک مهلت ششماهه بگیرند تا آنها به شرایط اقتصادی خود سر و سامان دهند. در این برهه با کمک بانک مرکزی، اتاق بازرگانی به عنوان واسطهای تعیین شد تا کارخانهها پس از معرفی به اتاق بتوانند از بانک مرکزی وام بگیرند.
پس از استقرار علاءالدین میرمحمد صادقی در اتاق بازرگانی، آنجا محل رفت و آمد اعضای شورای انقلاب هم شده بود. افرادی مانند دکتر بهشتی و آیتالله هاشمی رفنسجانی برای رسیدگی به امور اقتصادی به اتاق میآمدند و صاحبان اصناف و بازاریان جلسات خصوصی و عمومی میگذاشتند. در این میان برخی افراد مثل ابولحسن بنیصدر که از اعضای شورای انقلاب بود اعتقادی به اتاق بازرگانی نداشتند و این موضوع اختلاف نظرهایی را به وجود آورده بود که تا آتش کشیدن اتاق بازرگانی برخی شهرستانها هم پیش رفت. اما امام و دیگر اعضا مقاومت کردند تا اتاق بازرگانی پابرجا بماند.
علاءالدین میرمحمدصادقی پس از انقلاب علاوه بر اتاق بازرگانی در سازمان اقتصاد اسلامی هم حضور داشت. پس از مدتی وقتی در سال 59 و در زمان ریاست جمهوری بنیصدر، شهید رجایی به نخست وزیری رسید به دلیل آشنایی قدیمی که با هم داشتند، شهید رجایی به علاءالدین پیشنهاد داد که پست وزارت بازرگانی را قبول کند. اما او نپذیرفت و میگفت من در بخش خصوصی مشغول بودهام و درست نیست که وارد دولت شوم. بالاخره پس از اصرارها و انکارهای دو طرف، قرار بر این شد که یک تیم اقتصادی از سوی علاءالدین تشکیل شود که به رجایی مشاوره بدهد و حتی وزیر بازرگانی را هم همین گروه تعیین میکردند.
تاسیس دانشگاه و فعالیت در امور خیریه
فعالیتهای میرمحمدصادقی تنها به سطح کلان اقتصادی کشور محدود نبود، بلکه در جزییات و حتی رسیدگی به امور روزمره مردم هم فعالیت داشت. پیشتر گفتیم که او از همان دهه چهل به فکر تاسیس صندوقهای قرضالحسنه افتاد. با پیروزی انقلاب او این کار را به صورت گسترده در کل کشور ادامه داد تا بتواند با این روش به مردم در سطوح پایین هم کمکرسانی کند و از طرفی از این طریق فرهنگسازی هم انجام دهد.
یکی دیگر از فعالیتهای مهم علاءالدین میرمحمدصادقی در جبهه فرهنگی، حضور در هیت امنا و تاسیس دانشگاه امام صادق بود. از همان روزهای ابتدایی انقلاب به پیشنهاد برخی از فرهیختگان حوزه علمیه قم و با پشتیبانی آیتالله مهدویکنی، موسسه فرهنگی به نام «جامعهالصادق» تاسیس شد. «مرکز مطالعات مدیریت ایران» پیش از انقلاب توسط حبیب لاجوردی و زیر نظر دانشگاه هاروارد آمریکا در تهران تاسیس شده بود. پس از انقلاب این موسسه تعطیل شد و جامعهالصادق تصمیم گرفت که به جای آن موسسه آموزشی به نام دانشگاه امامصادق را در سال 1361 تاسیس کند. علاءالدین میرمحمدصادقی هم که سابقه درخشانی در تاسیس مدراس و مراکز فرهنگی و آموزشی از پیش از انقلاب داشت، در این مسیر قدم برداشت. در ابتدا هزینه دانشگاه توسط گروهی از بازرگانان و بازاریان تامین میشد، اما پس از مدتی جامعهالصادق تصمیم گرفت که کارخانه نساجی تاسیس شود تا از سود آن برای تامین هزینههای دانشگاه و دانشجوها استفاده شود. این کارخانه نساجی با نام «جامعه» همچنان فعال است و چندین شعبه فروش پوشاک هم در تهران و شهرستانها دارد.
از دیگر اقدامات مهم و تاثیرگذار علاءالدین میرمحمدصادقی برگزاری جلسات و جمعآوری کمک برای آزادی زندانیان است. این کار را سالها است انجام میدهد و مثلاً در ششماهه ابتدایی سال 95 زمینه رهایی 45 محکوم غیرعمد و 269 محبوس بدهکار دیه ناشی از تصادفات رانندگی را فراهم کرده است.
یادگار عمر
علاءالدین میرمحمدصادقی در تمام عمر فعالیت اقتصادی خود در تلاش بوده که پرچم بخش خصوصی را بالا نگه دارد و هنوز هم معتقد است بخش خصوصی یار و یاور دولت است. او منتقد نظام بانکی کنونی و مخصوصاً ویژهخواری است که به واسطه تبعیض در جامعه شکل گرفته. او حتی ارتباط اتاقهای بازرگانی ایران با آمریکا را هم موضوع مهمی میداند که باید به آن پرداخت و میتواند تاثیر زیادی در نظام اقتصادی کشور داشته باشد. همچنین او درباره مشکلات اقتصادی ایران گفته: «چرخه معیوبی در اقتصاد ایران شکل گرفته که خانوادهها و جوانان را با بیکاری و توان مالی کم برای خرید مواجه کرده است. این در حالی است که انبار کارخانهها پر از کالاهایی شده که برای آنها مشتری وجود ندارد. این چرخه معیوب در نهایت مجال توسعه را از صاحبان کسب و کار میگیرد و…»
گستره کاری علاءالدین میرمحمدصادقی در اقتصاد ایران، به حوزه خاصی در یک کسب و کار محدود نیست. او با دهها شرکت و موسسه و صندوق قرضالحسنهای که در اختیار دارد و به صورت خانوادگی یا توسط دوستانش هدایت میشود، سالانه صدها میلیارد تومان گردش مالی دارد. اما هیچوقت از مسیر نیکوکاری و مدرسهسازی و به واسطه آن فرهنگسازی، دور نمانده. در سال 1397 هم به پاس هفتاد سال خدمات تجاری، سیاسی و نیکوکاری علاءالدین میرمحمدصادقی، به همت دولت دوازدهم برای او مراسم نکوداشت برگزار شد و از سردیس او و تمبر یادبودی که به بهانه سالها خدمتش منتشر شده بود، رونمایی شد.
[1]. بعدها این کارخانه ریسندگی در اصفهان به نور تغییر نام داد.
[2] . خیابان مجاهدین اسلام فعلی
[3] . خیابان شهید دکتر بهشتی کنونی
منبع: اتاق بازرگانی تهران
مجله خبری ایکسب، انتشار اخبار و رویدادهای اقتصاد و صنعت ایران و جهان، معرفی کارآفرینان و فرصتهای کسب و کار