یک روز همه زندگیام کارخانه ایران کاوه و تولید کامیونهای ماک بود، کامیونهایی که هنوز توي خیلی از جادههای ایران ميتازند ولی حیف که دیگر تولید تمام شد و مدیریت و مالکیت کارخانه را از من گرفتند؛ درست مثل اینکه فرزندم را گرفته باشند
ولی خلیلی
اصغر قندچي پدر كاميون سازي ايران، كارآفرين برتر كشور و برنده جايزه امين الضرب اتاق بازرگاني، صنايع، معادن و كشاورزي تهران صبح امروز در 91 سالگي درگذشت. او براي نخستين بار توليد كاميون ماك را در ايران و در شركت ايران كاوه، شروع كرد. كسي كه البته چند سال بعد از انقلاب كارخانه اش مصادر شده و در سال هاي پاياني زندگي اش بيشتر در ساختمان مركزي شركت ايران كاوه و تعميرگاه اين شركت حاضر مي شد و به سال هاي طلايي زندگي اش فكر مي كرد. اصغر قندچي يك كارخانه دار واقعي بود، كسي كه از كارگري شروع كرد و به توليد، صنعت و توسعه ايران عشق مي ورزيد. كارآفريني كه با همه كارگرانش رفيق بود و همه او را «اصغر آقا» صدا مي كردند، كسي كه خودش هميشه دست به آچار بود. در يكي از ديدارهايم با او در حالي كه اصغر قندچی در داخل سوله قدیمی و بزرگ شرکت ایران کاوه به آهستگی قدم ميزند؛ با نشان دادن گوشه و کنار سوله از روزهایی حرف ميزد که کارگران بسیاری مشغول به تعمیرات کامیونهای ماک بودند؛ گاراژی که حالا تنها با قطعات باقیمانده قدیمی کامیونها پوشیده شده و تصویر متروکه به خود گرفته است. او ميگوید: «به سکوت اینجا گوش نکنید، یک روز بود که دائم صداي چکشکاری کارگرها اینجا شنیده ميشد. خودم از صبح روشنی تا شب تاریکی تو همین سوله کار ميکردم و باز هم زمان کم ميآمد ولی حالا همهچیز مثل خودم قدیمی شده است.» پس از گفتن این جمله به سختی از جایش بلند شود و به آهستگی به حیاط برگشت و کنار یک کامیون قرمزرنگ ماک که روی آن نوشته شده بود «ایرانکاوه» ایستاد و گفت: «اینها فرزندهای من هستند، یک روز همه زندگیام کارخانه ایران کاوه و تولید همین کامیونهای ماک بود، کامیونهایی که هنوز توي خیلی از جادههای ایران ميتازند ولی حیف که دیگر تولید تمام شد و مدیریت و مالکیت کارخانه را از من گرفتند؛ درست مثل اینکه فرزندم را گرفته باشند.» همزمان با فوت اين كارآفرين برتر كشور، گفت و گويي كه پيش از اين سايت خبري اتاق تهران و مجله آينده نگر با او انجام داده است را منتشر مي كنيم:
شما متولد چه سالی هستید؟
به کسی نمیگویید؟! متولد فروردین 1307 هستم و سال دیگر 90 ساله ميشوم.
از کودکی و خانوادهتان بگویید.
ما ساکن محله قناتآباد تهران بودیم، نزدیک میدان اعدام، خانوادهام همه اصالتا بازاری هستند ولی پدرم وکیل بود و به درس و مدرسه اهمیت زیادی ميداد. حتی آن زمان خواهرم مدرسه ميرفت اما من از درس خواندن اصلا خوشم نمیآمد و همیشه از مدرسه یک ثلث یک ثلث فرار ميکردم و ميرفتم سر کار؛ یک بار مادرم به داییام گفت که این مدرسه نمیرود، آن بنده خدا هم من را کشید کنار و گفت اصغر چرا مدرسه نمیروی؟ من هم هیچی نداشتم بهش بگويم؛ این جوری شد که خودش با من فرداش آمد مدرسه و از مدیرمان پرسید این چند روز است مدرسه نیامده؟ آن بنده خدا هم گفت یک ثلثي هست! بعد داییام گفت که باید مدرسه بروم و من را سپرد به مدیر ولی خب هنوز از مدرسه بیرون نرفته بود که از درخت و دیوار رفتم بالا و پردیم تو کوچه و دوباره فرار کردم. من این جوری درس خواندم و کلا 7 کلاس مدرسه رفتم و از بچگی جذب کار شدم. آن زمان ما یک مستاجر داشتیم که کار آهنگری و مکانیکی ميکرد، یک روز رفتم کارگاهش تماشا و از کار خوشم آمد، این شد که جذب همانجا شدم. مدتی بعد هم رفتم تو یک تشکیلاتی که استادکارهاش خارجی بودند؛ یک آلمانی، یک روس و فکر کنم یک استادکار اهل چک آنجا کار ميکردند. آنها کار تعمیرات انجام ميدادند كه البته بعد از جنگ جهانی دوم هم کلا برچیده شد. من آنجا کار مکانیکی و آهنگری ميکردم، ميدانید بچه زرنگ و علاقهمندی بودم و از این استادکارها خیلی یاد گرفتم و چشم و گوشم به کار باز شد، آنجا انواع تعمیرات انجام ميشد، موتورهای آسیاب، لوکوموتیو و… چون تعمیرگاه بزرگ و استادکارهای حرفهای آن زمان در کشور نداشتیم خیلی کار برای آن مجموعه ميآوردند.
یعنی از همان کودکی کار مکانیکی ميکردید؟
بله از همان کودکی کار مکانیکی روی ماشین سنگین انجام ميدادم؛ البته وقتی خودم کارگاه زدم از ماشینهای سواری شروع کردم.
چه زمانی اولین کارگاهتان را راهاندازی کردید؟
تقریبا 16 سالم بود که کارگاه شخصی باز کردم؛ شب و روز کار ميکردم، کار ماشین یک رسته نیست، جورواجور است، سواری، کامیون و…، برای همین باید خیلی تلاش کرد تا استادکار شد. من اول تو کار ماشینهای سواري بودم ولی کمکم رفتم سراغ ماشین سنگین، مخصوصا ماک.
گفتید که اول مکانیکی ماشینهای سواری انجام ميدادید، مگر آن زمان که سالهای حدود 1325 ميشد، چقدر ماشین سواری در تهران وجود داشت؟
درست است. آن زمان ماشین سواری زیاد نبود و مشتریهای خاص داشتم، آن دوره شورولت زیاد بود.
سرمایه اولیه شما چقدر بود؟ و از کسی کمک گرفتید برای راهاندازی کارگاه؟
سرمایه خاصی نداشتم و از کسی هم کمک مالی نگرفتم. جای اولین کارگاهم هنوز هست، توی همین خیابان قزوین نزدیک سیمتری بود، اسم کافه شکوفه را حتما شنیدهاید. روبهروی آن یک گاراژ بود که ما آنجا بودیم، هوا روشن ميشد کار را شروع ميکردم و با عشق و علاقه تا دیروقت کار ميکردم و فقط به فکر پیشرفت بودم، فقط کار، کار و کار… آن وقتها دوچرخه داشتم و با آن ميرفتم سر کار و خانه.
از چه زمانی کار شما گسترش پیدا کرد؟
آن زمانی که کارگاه زدم همزمان شد با پایان جنگ جهانی و کلی ماشینهای اسقاطی امریکایی مثل ماک و… در هند، پاکستان، سنگاپور و… اوراق شده بودند یا اینکه آمریکاییها همان جا ولشان کرده بودند. یادم هست دو تا دلال بودند که برای من از این کشورها جنسها و قطعات ماشینها را ميآوردند و من هم آنها را ميخریدم و روی ماشینها سوار ميکردم.
یعنی ميرفتند هند و پاکستان و برای شما قطعات ماشین سنگین ميآوردند؟
بله و ما هم يواشيواش با همان قطعات، ماشین جمع کردیم و مدتی هم نگذشت که این خودروهایی که از جنگ جهانی باقی مانده بود سر از خرمشهر درآورد و به سمت تهران سرازیر شد و ما با کمک این خودروها و قطعاتی که ميآوردند، هر روز ماشینهای بیشتری را جمع ميکردیم و این جوری بود که کار را توسعه دادیم. در کنار اینها چند سالی هم که گذشت دیگر خودم شروع کردم به تولید؛ چون آهنگری را کنار مکانیکی آموخته بودم و فولاد و فلزات را ميشناختم بعضی از قطعات را ميساختم و یا کیفیت آنها را ارتقا ميدادم تا جایی که اسم گاراژم پیچید و هرچی ماشین سنگین تصادفی و چپکرده بود، ميآوردند پیش خودم؛ ما هم مثل پینهدوز، همهچیز را وصلهپینه ميکردیم تا ماشین درست شود (با خنده). ميدانید اول کار هرچی نگاه ميکردم، کپی ميکردم و ميساختم ولی خب کمکم ميفهمیدم نه بابا، مسئلهای نیست، همهچیز میشود درست کرد. مثلا قطعات زیربندی ماک را تغییر ميدادم چون ما جاده درست در کشور نداشتیم و همگی خاکی بودند و خیلی وقتها زیربندیها آسیب ميدید. اتفاقا آن زمان یک آقایی هم بود در تهران که نمایندگی ماک را داشت و بعضی وقتها به من قطعه ميداد، خیلی وقتها برای دیدن کار و تغییراتی که ميدادم به گاراژ ما ميآمد و از نزدیک کار را با تعجب نگاه ميکرد. یا به خاطر دارم که رادیاتورهای کامیونها را بزرگ ميکردم تا تو جادههای آن زمان ایران جوش نیاورند یا حتی موتور را از این به آن ميکردم، مثلا اگر یک موتور ماک 120 اسب بود، من 150 اسب روی آن میگذاشتم و تقویتش میکردم.
از چه زمانی به فکر راه اندازی کارخانه ایران کاوه افتادید؟ و چه شد که این کارخانه را راهاندازی کردید؟
گمانم سال 1341 یا 1342 بود که دکتر نیازمند معاون وزیر وقت اقتصاد (دکتر عالیخانی) که رئیس سازمان گسترش و نوسازی صنایع هم بود، آمد گاراژ و این فکر را مطرح کرد و برای این کار پیشقدم شد؛ آنها دنبال کسی ميگشتند که کمکش کنند تا ماشین بسازد و من را پیدا کردند (با خنده)، نماینده بنز آمده بود ایران و اعلام کرده بود که ميخواهد اینجا خط تولید راهاندازی کند ولی چون دنبال مونتاژ بود و نه تولید با دکتر نیازمند دعواش شده بود و شاه هم به نیازمند و عالیخانی گفته بود حالا که با این نماینده بنز دعوا کردید 6 ماه وقت دارید که اینجا ماشین تولید کنید وگرنه باید وسایلتان را بردارید و از وزارتخانه بروید. اینجوری بود که آنها هم دنبال کسی ميگشتند که کار را بلد باشد و آنها هم حمایت کنند تا ماشین بسازد؛ من اصلا تا قبل از آن روز که آقای نیازمند آمد گاراژ، او را ندیده بودم. یادم ميآید داشتم کار ميکردم که دیدم یک مرد با کت شلواری شیک وارد گاراژ شد با چند نفر و خودش را معرفی کرد و گفت که معاون وزیر اقتصاد است و برای دیدن کار ما آمده، خلاصه شروع کرد به سؤالپیچ کردن من که چه کار ميکنید و چه کار نمی کنید و… من هم حسابی همه چیز را توضیح دادم و قطعاتی را که ساخته بودم نشان دادم؛ هرچه من بیشتر تعریف ميکردم و قطعات بیشتری که خودمان درست کرده بودیم بهش نشان ميدادم هیجانزدهتر ميشدند تا اینکه گفتم بیایید یک چیز ویژه ميخواهم به شما نشان دهم، بعد آقای نیازمند و همکارانش را بردم داخل سوله گاراژ و به آنها هیکل کامیوني (بدنه اسبی کامیون) را که با دست ساخته بودم نشان دادم؛ چهره آقای نیازمند در آن لحظه را هیچوقت از یاد نمیبرم، انگار همین حالا بود، آنقدر خوشحال شد که کم مانده بود من را بغل کند؛ بعد از دیدن گاراژ، نیازمند رفت و گفت که یکی ـ دو روز بعد بروم وزارتخانه، وقتی رفتم، پرسید اگر ما حمایت کنیم تو کارخانه تولید کامیون راهاندازی ميکنی؟ من هم که عشق تولید بودم سریع گفتم بله. ميدانید وزارت صنایع واقعا آن زمان در اختیار ما بود، دکتر نیازمند و علیخانی به من گفتند هرکاری داشتی بیا اتاق ما؛ حتی باور کنید من فکر نمیکردم تا این حد حمایت کنند ولی هرچه ميخواستم فراهم ميکردند، مثلا آن زمان ما برق نداشتیم و با موتور برق کار ميکردیم که قارقار و دودش همهجا را برميداشت ولی تا تقاضا دادم سریع 15 آمپر برق سه فاز به ما دادند. دکتر نیازمند مرد باهوش و خبرهای است و به نظرم اصلا صنعت جدید را تو مملکت ایشان راه انداخت و من هم با حمایتهایش بود که ماشینساز شدم و کارخانه ایران کاوه را راهاندازی کردم و آنجا خط تولید کامیون ماک را تاسیس کردم. خاطرم هست که چند ماه بعد ملاقات اول ما، یک نمایشگاه دستاوردهای دولت بود و شاه هم برای بازدید ميخواست بیاید و نیازمند و عالیخانی به من گفته بودند که باید تا آن زمان یک نمونه ماشین بسازم.
خب تا زمان برگزاری نمایشگاه توانستید خودرو بسازید و شاه برای بازدید آمد؟
(با خنده) بله، تو نمایشگاه به من هم غرفه دادند و دکتر نیازمند هم روزی که قرار بود شاه بیاید بهم گفت که وقتی شاه وارد غرفه شد تو توضیحات کاملی به او بده تا متوجه شود که کامیون ساختهای و همین هم شد، وقتی شاه آمد من بردمش داخل غرفه و توضیحات را شروع کردم و آنقدر ماجرا برای شاه جالب شد که شروع کرد به سؤال پرسیدن؛ از اینکه وام گرفتهام یا نه؟ تا اینکه با چه مواد و فلزهایی قطعات و بدنهها را درست ميکنم و…
چرا اسم کارخانه را گذاشتید «ایران کاوه»؟
ایران که بنده، جنابعالی و همه مردم کشورمان هستيم و کاوه را هم به خاطر کاوه آهنگر گذاشتم.
زمانی که کارخانه را راهاندازی کردید، شریک داشتید؟
بله شریک هم داشتم، خدا رحمتشان کند آقایان میردامادی و همایون را؛ چون آنقدری سرمایه نداشتم که به تنهایی بخواهم این کار را انجام دهم با این دو نفر شریک شدم؛ زمینی تو کرج گرفتیم و مجوز لازم را هم از ماک امریکا دریافت کردیم و تولید شروع شد. ميدانید، وقتی مسئولان امریکایی شرکت ماک شنیده بودند که من روی کامیونهای ماک چه تغییراتی ميدهم و مثلا موتور را عوض ميکنم، خیلی تعجب کرده بودند.
شما چه قطعاتی را در کارخانه تولید ميکردید و چه تجهیزاتی را وارد ميکردید؟
اتاق ماشین و زیربندیها را همین جا تولید ميکردیم تو کارخانه و موتور، گیربکس و دیفرانسیل را هم سفارش ميدادیم ميآوردند و روی بدنه نصب ميکردیم. البته به مرور زمان توي ساخت قطعات دیگر هم کارهایی انجام دادیم و شاید اگر تا الان کارخانه ادامه حیات داده بود، 100 درصد تولید همین جا انجام ميشد.
آن زمان چقدر کامیون ماک تولید ميکردید؟
روز به روز آمار تولید بالاتر میرفت و این آخری قبل از انقلاب به روزی 10 تا رسیده بود.
استقبال از تولیدات کارخانه چطور بود؟
خیلی خوب بود، حتی خودمان هم باورمان نمیشد، افراد برای ماشینهای ماکی که ما در ایران کاوه تولید ميکردیم و با مارک «ایران کاوه» یا «مونتاژ ایران» معروف بودند، ثبت نام ميکردند و 6 ماه هم در نوبت منتظر ميماندند تا ماشین را تحویل ميگرفتند. شاید باور نکنید ولی حواله هرکدام از ماشینها 100 هزار تومان بود.
بدنه را در کارخانه با دست ميساختید؟
نه، نه. اگر با دست میساختیم، آنقدر سرعت عمل نداشتیم. با دست قالبهایش را میساختیم و با قالبها قطعات را.
یادتان هست چند نفر کارگر داشتید؟
یادم نیست اصلا ولی این اواخر که تولید بالا رفته بود تعداد کارگران هم زیاد شده بود.
اختلافی هم با مسئولان امریکایی شرکت ماک داشتید؟
(با خنده) بله، گاهی چون جادههای ما خاکی بود هر روز یکی از قطعات ماشینها ميشکست، به خاطر همین دائم به امریکاییها ميگفتیم و آخر سر هم کار به اینجا رسید که آنها به شوخی به ما ميگفتند: ماشین امریکایی برای جاده امریکایی؛ ما هم با توجه به تغییراتی که ميدادیم تو ماشینها، ميگفتیم: ماشین ایرانی برای جاده ایرانی.
بعد از انقلاب برای کارخانه ایران کاوه چه اتفاقی افتاد، آیا تولید تغییری کرد؟
اتفاقا زمان پیروزی انقلاب من امریکا بودم، برای باطل کردن 4 هزار سفارش قطعه رفته بودم و چند نفر از دوستان و آشنایان هم به من پیشنهاد دادند که همانجا بمانم اما من عاشق کارم و ایران بودم و از طرفی هم با خیلیها که تو انقلاب بودند آشنایی داشتیم؛ برادر من جزو شهدای 16 آذر است؛ خلاصه برگشتم ایران ولی خب با توجه به روابط ایران و امریکا و شلوغیهای کشور کار خراب شد و تولید افت کرد.
خب با توجه به این شما تغییری در تولید دادید؟
از امریکا که آمدم رفتم مستقیم کارخانه؛ کارگرهای زیادی داشتیم. آن زمان همه را جمع کردم و در نطقی قراضه (با خنده)، به آنها گفتم که مملکت اسلامی شده و کشور دنبال توسعه و پیشرفت است و بهتر است باتوجه به شرایط و نیاز کشور ما هم تغییر اتی بدهیم و پیشنهاد دادم تولید کامیون را کم کنیم و در عوض تولید وانت را به مجموعه اضافه کنیم. حتی گفتم ميتوانیم به کارگرها هم وانت بدهیم تا بعد از کار با وانت کار کنند. به جز این سخنرانی یک روز هم به ذهنم رسید که کارگرها را ببرم پیش امام خمینی، قم؛ 10 تایی اتوبوس بودیم.
جزئیات آن دیدار یادتان هست؟
بله وقتی رسیدیم رفتیم داخل نزد امام خمینی، یکی از مسئولان دفتر امام من و کارخانه را معرفی کرد و بعد من به امام خمینی گفتم که ميخواهم سرمایهگذاری کنم و الان هم تعداد زیادی شغل ایجاد کردهام. بعد از این حرفها امام خمینی گفتند که مالکیت در اسلام محترم است و ایجاد شغال و کارآفرینی بسیار مهم است و ثواب دارد و هرچقدر ميخواهی سرمایهگذاری کن.
آن زمان شاهد اعلام ملی شدن برخی از کارخانهها و صنایع مانند پارس الکتریک، آزمایش و… بودیم، این شامل شما و کارخانهتان هم شد؟
نه این شامل ما نشد ولی خب آن روز را خوب یادم هست که از رادیو اسامی واحدهای صنعتی و افرادی را که اموالشان مصادره شد اعلام کردند.
آن دوران بیشتر در کارخانه چه کارهایی انجام ميدادید؟
بیشتر تعمیرات انجام ميدادیم تا اینکه جنگ شروع شد و دیگر حسابی درگیر شدم.
یعنی رفتید جنگ و جبهه؟
بله همهجا بودم؛ در زمان جنگ کارم سرپا نگه داشتن ماشینهای سنگین بود که با آنها آذوقه، اسلحه، مهمات و… ميبردند خط. من از همان روزهای اول درگیر جنگ شدم؛ اول از همه تیمسار فلاحی فرمانده نیروی زمینی ارتش دنبالم فرستاد و من را بردند پادگان نیروی زمینی؛ گفت خرمشهر و مرزهای کشور درگیر جنگ شده و نیروی زمینی عراق درحال پیشروی است ولی ما «تانکبر» نداریم که تانکهای ارتش را به منطقه ببرند، تا این را گفت، چون آمار ماشینهای سنگین تانکربر را داشتم گفتم شما 560 تا تانکبر دارید؛ گفت اینها همه خوابیده است و کار نمیکند، گفتم من راهشان مياندازم، فردا صبح رفتم و ماشینها را دیدم و کار را شروع کردم و چند ساعتی نگذشت که توانستم 15- 20 ماشین را راه بیندازم و به تیمسار فلاحی خبر دادم تا آماده انتقال تانکها و تجهیزات سنگین دیگر به جبهه شوند. ميدانید زمان جنگ که شد دیگر به ما قطعات بزرگ ماشینها را نمیدادند؛ ما معمولا از ماشینهای روسي، انگلیسی و آلمانی استفاده ميکردیم و وقتی با مشکل تامین قطعات روبهرو ميشدیم از همدیگر وصلهپینه ميکردیم. آنها فکر ميکردند با ندادن قطعات اینجوری ماشینهای سنگین ما فلج و زمینگیر ميشوند ولی ما فوری شروع کردیم از این به آن کردن و ماشینها را راه انداختیم. ماشین درست کرده بودیم که موتورش ماک بود، بدنهاش بنز و دیفرانسیالش چیز دیگری بود، حتی برای بنیصدر تو جبهه سؤال شده و پرسیده بود اینها را کی درست کرده و راه انداخته که گفته بودند قندچی. بعد زنگ زد و دعوتم کرد دفترش و گفت باید مجسمه تو را با طلا درست کنند؛ من هم خندیدم گفتم قبلا درست کردند، نوبت به شما نرسید (با خنده). خلاصه در زمان جنگ در جبهه و پشت جبهه من و شرکتم خیلی فعال بودیم تا جایی که بارها از طرف بنیاد شهید و ارتش از کارهایی که کردم تجلیل کردند و لوحهای مختلفی به من دادند.
تو این سالهای جنگ کارخانه تولید نداشت؟
تولید داشتیم ولی شرایط کار مثل همه واحدهای تولیدی دیگر بد بود و کار و صنعت کلا بلبشو بود؛ ولی خب مشکل اصلی از وقتی شروع شد که من را خواستند وزارت صنعت و معدن و سازمان گسترش و نوسازی صنایع و اعلام کردند که مدیریت و مالکیت کارخانه را باید فراموش کنم، این صحبت برای سالهاي 62،63 است که به من گفتند کارخانه از حالا به بعد تحت پوشش سازمان گسترش و نوسازی صنایع قرار داد و یک نفر را به عنوان مدیر آنجا گذاشتند و من اصلا نمیدانستم که چه کاری باید انجام بدهم و دردم را به چه کسی بگویم؛ انگار فرزندم را گرفته بودند.
خب وقتی این اتفاق افتاد و مدیریت و مالکیت کارخانه را از شما گرفتند، دیگر شما چه کاری انجام دادید؟
خب این تعمیرگاه و گاراژ ماک را در همه سالها داشتم و فعال بود، البته بگويم که مدتی هم همان سالهای جنگ که کارهای مختلف تعمیرات ماشینهای سنگین برای بنیاد شهید انجام ميدادم آنها ميخواستم با ما در این گاراژ شریک شوند و گفتند 70 درصد سهم ما 30 درصد شما ولی خب وقتی حسابدارهایشان آمدند و دفاتر را دیدند، پشیمان شدند و خدا را شکر گفتند ما شریک نمیشویم. الان هم من اینجا را دارم و هنوز اینجا کارهای تعمیرانی ميکنیم ولی خب دیگر خودم توانایی انجام کارها را ندارم و بیشتر مشاوره ميدهم و اگر کسی قطعهای بخواهد راهنمایياش ميکنم.
بعد از اینکه مدیریت و مالکیت کارخانه را از شما گرفتند دیگر هیچوقت آنجا نرفتید؟
نه دیگر هیچوقت نتوانستم بروم، دلم نبود، آنها فرزندم را گرفتند.
مجله خبری ایکسب، بازتاب اخبار و گزارشهای صنعت و اقتصاد ایران و جهان